توجه: این یادداشت به افراد متفاوت و مرده نپرست توصیه نمیشود!
انفجار رنگ آبی در زمینه سفید!*
خواسته بودیم خانوادگی به یک نمایش کمدی برویم... بازیگران اصلی خسرو شکیبایی و هایده حائری بودند. ما در تمام مدت نمایش داشتیم از ته دل از بذلهگوییهایشان میخندیدیم. خیلی قشنگ بازی میکردند... خسرو شکیبایی قبل از شروع تأتر و بعد از پایانش با کت و شلوار سفید و پیراهن و پاپیونی سفید شخصا به تکتک حضار خیر مقدم گفت و تعظیم کرد. و یادم است با خانم مسنی که همراه ما بود دست داد... به نظرمان خسرو شکیبایی آنقدر خوشتیپ و خوشلباس بود و بخصوص وقتی موهای لخت سیاهش را مرتب با سر به کناری میانداخت دل همهی خانمها برایش غنج میزد...
×××
هر فیلمی که از خسرو شکیبائی اکران میشد با سر میرفتیم میدیدیم و توی صف جشنواره نمیدونم چه سالی کنار سینما آزادی وقتی از خیابان عبور کرد که داخل سینما بره همه بچهها تو صف برایش خواندند "خسرو دوست داریم" و او با یکی از آن تعظیمهای همیشگیاش و دست بر روی سینه لبخند زد و تشکر کرد...
×××
افتخار دوران نوجوانیم دیدن خسرو شکیبائی جلوی سینما عصر جدید بود... با همسر و فرزندش از ماشین خودش پیاده شده بود و من رفتم جلو سلام کردم و او با من دست داد. میخواستم امضا بگیرم کاغذ نداشتم. روی تیشرتم امضا گرفتم... چقدر خندید وقتی اینکار رو میکرد!
×××
و اعتراف کنم که اولش فقط به خاطر موهایش بود... بارها می شد که قایمکی می ایستادم مقابل آینه و بعد از حمام که موها خیس و حالت پذیر می شدند، فرق باز می کردم وتکان تکان می دادم و بعدها «عاطفه،عاطفه» می گفتم...
×××
پایین میدان هفت تیر میرفتیم که ناگهان خشکمان زد. روبرویمان مردی می آمد که نه عینک پهن مشکیاش، که یک دیوار بتونی هم نمیتوانست مانعمان شود که بفهمیم او خود حمید هامون است. منی که متنفرم از شکستن حریم خصوصی چهرههای آشنا هم نتوانستم مهار خودم را نگه دارم. رفیتم جلو و گفتم سلام! نمی دانی چه قدر دوستت داریم. خندید و با همان صدای زنگ دار گفت: مرسی. گفتم: ولی نمیدانی! و رفتیم...
×××
جشنواره بیست و سوم بود... شب اختتامیه و سیمرغ خسرو...رفتم جلو... اولین بار بود... بین آن همه جمعیت دویدم و گرفتم توی آغوشم... آنقدر محکم که همه رفتند کنار... تعجب کرد... تا وقتی که دور شود حتی حواسش به من بود... داشتم گریه می کردم... برگشت موهایم را نوازش کرد و گفت: خوبی!؟... سر تکان دادم و خندید...ثانیه ای بیش نبود... او رفت و من هم دنبالش... جیرانی هم بود... باز در آغوشم گرفتمش... گفت برم؟... گفتم برو...نشست توی ماشین... در را با احترام بست... چشمم افتاد پایین در... در را باز کردم... دستم را گرفت و با تبسم گفت : خداحافظ... گفتم: نه... بند پالتوتون لای در مونده بود... گذاشتم روی پاهایش و در را بستم و دستم را گذاشتم روی شیشه و رفت..... حسین؛ باورت می شود؟.... رفت!
×××
مهدی دیدم نوشته…
وای …وای…مهدی دادش نوشته بود…نوشته بود…نوشته بود در گذشت... نه نه خدایا خدایا...
×××
از صبح ذهنام درگیر یکی از مصاحبههای پایاننامهام بود تا الآن که تماماش کردهام. در تمامِ این مدت، انگار عمقِ فاجعه را حس نکرده بودم. اگر هم بود، جایی مثل آتش زیرِ خاکستر بود. الآن که این ور و آن ور را میبینم دارم گُر میگیرم. حالا باید چه کار کرد؟ حالا چه خاکی به سرمان بریزیم؟..
×××
حالت را می فهمم
وحشتناک بود
نمی دانم متوجه میشی یا نه
شب خوابشو دیدم
×××
همهش یاد قسمتی از خانه سبز میافتم که عاطفه نگران رضا بود که دکتر بهش گفته بود تا چند روز دیگر میمیرد ...
و رضا با آن لرزش لب پایینش و برق چشماش داشت ما را هم با خودش میبرد ...
×××
وای… وای تو هر وبلاگی همه دارن بهم تسلیت میگن وای...
یعنی تو این جشنواره تو تیتراژ فیلمها مینیویسه…مینیویسه وای…مینیویسه مرحوم خسرو شکیبایی وای خدایا…
×××
خیلی درد داره شبنم
خیلی
خیلی
خیلی
کی می خواد روی پیکرش خاک بریزه؟؟
کی دلش میاد؟؟؟؟
×××
یعنی چی که تنها باید یک مشت خاطرهی پدر درآر در میان دوست دارانت بگذاری و خودت بروی و رویت به جای ملافهای، پتویی چه می دانم چیزی که در برابرسرما حفظت می کند یا در گرما خنکت، خروار خاک بکشی؟؟؟
×××
خسرو شکیبایی چرا رفت؟ جوابِ ساده و خطیاش این است – و این جواب از هر کسی میتواند صادر شود – که: مرگ است دیگر؛ همه میمیرند! او چه فرقی با بقیه دارد؟ ولی وقتی کسی را دوست داشته باشی، زندگی و مرگاش برای تو معنای دیگری پیدا میکند. استعلا پیدا میکند. همه چیزش میشود یک چیز ماورایی... واقعاً، الکی الکی نمیشود دوست داشته باشی. باید یک «چیز»ی باشد که تو را اینجوری کند. و خسرو شکیبایی همین یک «چیز» را داشت. من اهل فیلم دیدن – فیلم ایرانی دیدن – نیستم. مجالاش هیچ وقت پیش نیامده. سر راهاش واقع نشدهام. ولی آنقدر فیلم و سریال دیدهام که شکیبایی تویاش باشد تا بتوانم بفهمم این آدم یک «چیز»ی داشت. این خسرو یک جوری بود. یک جورِ خاص. و مهم است از آدمها – از هر آدمی، و از آدمهای خاص، خاصتر – این چیزها را ببینیم. اینهاست که مهمتر است. چرا مُرد؟ از بس ناشکیبا بود، بر خلاف اسماش...
شکیبایی، یک «چیز»ی بود؛ یک چیز مهم. و این «چیز» خیلی مهم است؛ بعضیها «هیچ چیز» نیستند؛ هیچ چیز! چه جوری میشود چیزی شد؟ دقیقاً نمیدانم! ولی باید خیلی آدم باشی و آدم بشوی. شکیبایی خیلی آدم بود... و برای فهمیدنِ آدم بودن کسی لازم نیست زناش باشی یا بچهاش... شاید اگر زناش یا بچهاش هم باشی، هرگز نتوانی بفهمی کسی چقدر آدم بوده است... برای فهم این «آدمیت» و این «چیز» بودن یک معیارهای دیگری لازم است. ولی شکیبایی، همهاش «فیلم» بود؟ فیلم هم اگر بود، عجب فیلمی بود! فیلمِ شگفتی بوده است که این اندازه جان و دل را به یک نفس بند کرده بود. نفسی که دیگر در این دنیا نمیرود و نمیآید و از سرگردانی خلاص شده است.
×××
فکر نمی کردم آن روز اینقدر نزدیک باشد ... می دانم همهی کلاس چهارم ریاضی سال هفتاد و پنج دبیرستان توحید امروز با شنیدن این خبر به یاد من افتاده اند ... هنوز در ناباوری ام ... مثل آن روز که در سینما آزادی دیدم ات ... نمی دانم در آغوش نیره بود یا آزاده ... اما از هوش رفتم ... حالا از هوش نمی روم ... کاش می رفتم ...
×××
دارم خفه میشم الهه ... کاش میشد بیای با هم ضجه بزنیم ...
×××
باز هم یک نفر دیگه؟؟؟ یک نفر دیگه رو دیدم که عاشق قهرمان نوجوانیهاش شده بود و سن و سالش رو با اون می سنجید و از اون میمرد... یک نفر دیگه که همه مدرسه به یادش افتادن در آخرین جمعه این ماه تلخ ... یکی که باز دیده بودتش و می لرزید و از هوش میرفت وقت دیدن ...یکی که سین و شین رو بارها تقلید کرده حتما... یکی دیگه هم سن من ... مثل من!
×××
دو هفته بود که شب و روز داشتم به یک دوست فکر می کردم. از اون جمعه مزخرف بدخبر.
دفترچه تلفن های قدیمی رو زیر و رو کردم. از همدبیرستانیهای دیگه که هنوز ارتباط داشتم باهاشون پرس و جو کردم. بعد از هفت هشت سال... خبری نبود ازش.
بعد امروز اسمش رو دیدم تو صندوق ایمیلم! خیال کردم انقدر تو فکرش بودم دارم اوهام می بینم. مگه می شه آخه؟
شده بود!
اسمش رو چی میشه گذاشت؟
تله پاتی؟ تصادف؟
یا... جادوی بازیگر پس از مرگ؟
×××
خبر را که دیدم، به همسرم گفتم: یه خبر بد بدم؟
گفت: ها؟! کسی مرده؟!
گفتم: هِه، آره، شکیبایی، خسرو، هامون.
سرِ پا مات ماند در آشپزخانه و خیره نگاهم کرد. دوباره لبخندی تحویلاش دادم و برگشتم پای میز کارم؛ که یعنی خب، مرده دیگه. چند ثانیهای دوباره به مونیتور نگاه کردم و صدای فرستادن اساماسهای همسرم را میشنیدم. هامون مرده بود. پسرم آمد که: چی شده بابایی؟
نگاهاش کردم. گفتم: «یکی که خیلی دوستاش داشتم، رفته پیش خدا، بابایی»
گفت: «مثل ننه که رفته پیش خدا؟»
الان باید میرفت؟ زود نبود؟
گفت: «آره بابایی؟»
گفتم: «اوهوم»
و ناگهان بلند گفتم از اتاق که: «شکیبایی مرد، بیا این بچه رو ببر تا خفه نشدم...»
×××
آلوچه خانوم هی بغض می کنه و اشک میریزه. من ولی نه. چشمامو باز می کنم. سعی می کنم حواسمو جمع کنم. یه عمر برای حسرت نبودنت جا دارم. الان باید حواسمو جمع کنم. اینا اولین لحظه هاییه که خودمو می شناسم و تو نیستی. قبلش یا تو بودی یا من نشناخته بودم خودمو. باید حواسمو جمع کنم. این پسرک گیج میشه اگه منم بترکم و نتونم بهش بگم مادر و پدرش یهو چه مرگشون شده. این خونه نباید بوی عزا بگیره...
×××
یه روز خلوت میخوام برم بهشت زهرا بالا سر قبرش یه دل سیر گریه کنم...آخ گریه کنم ...گریه کنم...گریه کنم...
×××
رفتی پیشش بهش بگو ...بگو یکی تو جنوبی ترین نقطه ی این خاک برات می مرد ...بگو یکی بعد رفتنت برای همیشه ...برای همیشه ....برای همیشه نگاهش رو از رو سر در سینما ها گرفت ..
×××
شیلنگ تخته انداختی و راه را به امید یک معجزه تا تهش رفتی! میدانستی معجزه ی ما بودی ؟... چی شد که یکهو غیب ات زد ؟... چه وقت رفتن بود... ؟!!
×××
وقتاش نبود حالا، نه. حقمان هم نبود حالا، نه. مگر چند نفر در زندگیتان هست که خبر مرگشان استخوان روحتان را میشکند؟ باید فیلم «هامون» را دوباره ببینم. باید زار بگریم؛ مثل چهار سال پیش که عزیزترینِ زندگیام را از دست داده بودم. چرا خسرو شکیبایی را این قدر دوست میداشتم؟...
×××
چقدر دیروز خدا خدا می کردم این جمعه ی لعنتی تموم بشه ! چقدر بی صبرانه منتظر یه تصویر دیگه بودم ازش . چقدر دلم هوای بغضهای دلشکناش را کرده بود . چرا اینقدر دوستش داشتم ؟
×××
نمی دانم با اینکه هیچ شباهتی به خانها نداشت و هر وقت در این دیدارهای کم و کوتاه خسرو خان صدایش میزدم خنده تلخ می کرد و دو سه تا حرف آنچنانی و ....اما او خان بود واقعا...خان سینما...خانی فرو رفته در یک گوشه ی گذشته...خانی مانده در تلخی وخیمی مثل عسل ..
حالا از صبح گیجم از صبح منگم از صبح به خودم می گویم تف به شرف هر کس که یک بار دیگر از این شوخیها کند...خسرو خان می دانی که من برای تشییع جنازه هیچ کس نرفتم... نمیروم... که چی... که مگر آن تویِ چوبی چی هست... یک صورت بی روح که تکانش بدهی هم تغییر نمی کند...هیچ ...مرگت تو چیزی نیست جز یک وابستگی قدیمی....مرگت چیزی نیست جز پلان کوچکی از یکی از فیلم هایت...مرگت چیزی نیست جز شوخی بزرگ زمین با زمین...
خسرو خان نمی دانم می توانم برایت چه کنم ...کاش کسی برایت یک نخ سیگار روشن میکرد...شاید بعد دیگر فرصتی نباشد...چه حالی دارد این سیگار آخر...
×××
کداممان آن سلام ... پر مکث و پر غم ابتدای نامه های سید علی صالحی را فراموش میکند؟
×××
او بخشی از هویت و نا خود آگاه ما بود. دلم داره می ترکه...
×××
منی که هر مرگی رو با یک حرف ندا که نه با گفتن یک کسره رد می کردم. حالا هی یادم میافتد و هی بغض میکنم. دیروز هم که سوار ماشین شدم تا به خانه برسم دوست داشتم به هر کس که رسیدم بگم و غمم رو سبک کنم...
×××
من افغانم و در شهر هرات زندگی میکنم. رحلت شکیبایی عزیز برایم واقعا باورنکردنی بود. فکر میکنم ازجمله عزیزترینهایی که در این دنیا انتخاب کرده بودم یکی را ازدست داده ام. هیچ نوع گریه ای تسلی ام نمیکند.
×××
چون من عاشق شخصیتش بودم... حرف زدن... حرکات... اداش... خسته ولی شاد نشون دادن... درگیر فکر ولی بیخیال رفتار کردن...
×××
یک عده هستند که سریع متهمت می کنند به مرده پرستی . اول چند شعر پشت کامیونی تحویلت میدهند که " تا که رفتیم همه یار شدند" و "پهلوان زنده را عشق است" و بعد با قیافهای حق به جانب میپرسند : چرا در زمان حیاتش قدرش را ندانستید و پس از مرگش یادتان آمد که باید برایش مرثیه سرایی کنید!..
واقعا دوستداران " خسرو " چه باید می کردهاند که نکردند ؟...
و آنها که با انصاف باشند خوب می فهمند که دل نوشته های دوستداران " شکیبایی " از سر تظاهر و تعارف نیست... دوستداران شکیبایی همان هایی هستند که " اصالت " و " صداقت " را از خودش آموخته اند...
×××
پوریا میگوید از شکیبایی بکشیم بیرون و این قدر مرده پرستانه ادای هنردوستان را در نیاوریم. ولش کن پوریا. بگذار حال ملت را به هم بزنیم. برای خیلی از ما، خسرو تکهای از وجودمان بود. برای برخیها تکهی خیلی خیلی بزرگی. این تکه حالا مرده و آرام آرام دارد سیاه میشود. یک روز اگر بیفتد هم جایش باقی میماند...
×××
شکیبایی نماد جوانی من است... با هامونی که او ساخت ما جوانی کردیم و بزرگ شدیم. عاشقی کردیم. اناری را با دانههای خشک تکان دادیم و از صداش لذت بردیم. کیف انداختیم روی دوشمان و از تمام کوچههای پردرخت گذشتیم. پیر شدیم. اما نمردیم تا مردن هامون را ببینیم...
×××
علی یادته مامانم سر اون مبل چرمی گندهها که انتخاب کرده بودیم چه قدر غر میزد سرمون؟ میخواست عوضشون کنه هی ما نمی ذاشتیم؟ فقط برای این که هی بشینیم روش و هامون بازی دربیاریم!
ـ خیلی بد می زنم؟
ـ نه... (بعدش آروم: آره)... چند وقته داری تمرین میکنی؟
ـ دو سه دقیقه...
دی دی دی دیم! بوم بوم! خیشششت!
×××
ناراحتم به خاطر بچه هایی که بعدا می آیند... به خاطر کسانی که خسرو شکیبایی را نمی توانند دم به دم ببیند ومیترسم که آن حس وآن نگاه غمگین وصدای آرامش را که هرگز در کسی تکرار نمی شود نداشته باشند... متاسفم برای نسلی که می آید در حالی که شکیبایی را ندیده است... هرچند فیلم هایش هست...
×××
او هرگز نمیمیرد...
×××
خسرو شکیبایی مرد، تمام شد، دیگر نیست. خودمان را گول میزنیم که چه؟ آخر چرا هیچکس نمیفهمد که خاطرهی آدمها به هیچکاری نمیآید، که این خاطرات لعنتی کپی برابر اصل نمیشوند، جای خالی آدمها را پر نمیکنند، حرف نمیزنند، گریه نمیکنند، از پلههای سن خانهی سینما یا تالار وحدت بالا نمیروند، صدایشان یگانه نیست و وقتی سرزده از راه میرسند وادارمان نمیکنند که زمزمه کنیم «با خودت چه کار میکنی مرد که اینقدر تکیده شدهای؟»
خسرو شکیبایی رفت، تکرار هم نمیشود، باقی همه لاطائلات است و بس...
×××
حتی غریب تر دلم می خواهد بگویم :خداحافظ سینمای ایران...
×××
سینمای ایران مدتها بود جذابیتش را از دست داده بود. بدون شکیبایی، بخش زیادی از همان اندک جذابیت هم دود شد و به هوا رفت.
از این پیامهای رنگ و وارنگ تسلیت عقم میگیرد. به کار کرکسها میماند.
×××
... حالا ما که هیچ، امّا چه روزِ بدی بود، یک جمعهیِ بدی که صُبحش با سردرد شروع شده بود و تا ظهرش هیچ قرصی افاقه نکرد و آفتاب که وسطِ آسمان رسید، دستها را کردیم تویِ جیب و از خانه بیرون زدیم و همینطور پیاده رفتیم و هرچه شعر و آهنگ از بَر بودیم برایِ خودمان خواندیم و هرچه بُغض تویِ گلو بود رها کردیم و هرچه اشک گوشهیِ چشم بود گذاشتیم که کارش را بکند و یک سبُکیِ خوبی نصیبِ ما شده بود و خیابان به چشمِ ما خلوتتر شده بود که رسیدیم به آن سینمایِ محبوب و پاکیزهای که آدم دوست داشت تویِ صندلیهایش لم بدهد و بیخیالِ دنیا شود. حالا عکسِ آن آقایِ عینکیِ پریشانِ خستهیِ دلمُردهیِ بیحواسِ تُرد و شکننده و ظریف را زده بودند آنبالا و حالا ما سرمان را انداختیم پایین و رفتیم تویِ همین سینما که آقایِ عینکیِ پریشانِ خستهیِ دلمُردهیِ بیحواسِ تُرد و شکننده و ظریفِ محبوبِ ما، همینطور از دستِ گلولهها و خُمپارهها فرار میکرد و چه حالی میداد فرار، و چه حالی میداد زندهماندن، و ماندن و بودن...
×××
ببینم!...خسرو که رفت...لبخندش را هم با خودش برد؟!...آن شین ها را هم؟.....چرا نگفت که میرود؟!....آن موهای لخت آویزانش را هم با خودش برد؟...
×××
فرمانده ی گردان ما (در زمان سربازی) می گفت این کره خر با حرکت دادن موهایش آدم را سحر می کند...!
من اصلا فکر نمی کردم که از شنیدن خبر مرگش تا این حد غمگین شوم...
×××
«تو همیشه غیرمنتظره بودی»...
حتی تا این حد دوست داشتنت هم برای من غیر منتظره بود.
×××
باورم نمی شد... از امروز تمرین می کنم دیگر از هیچ چیز تعجب نکنم...
×××
برای من خیلی غیرقابل باور بود؛ نه این که رفتن اش را باور نکنم، نه.
این که انقدر بی تاب شوم برای رفتن یک هنرپیشه.
دوست داشتن اش خیلی دلچسب است، از حال دیروزم این را فهمیدم.
×××
ای بابا من بازم جو گیر شدم...
ولی اینو نمیشه گوش نکرد… با شنیدنش دیوانه میشوم… شعر فروغ عزیزم… صدای شکیبایی عزیز... توی اتاق تاریکم میچرخم… گوش میکنم… تمام عاشقی هایم یادم میآید…
×××
رضا باور نمیکرد، پشت تلفن زار میزد... باور نمیکرد ...
×××
اگه آدم واسه یه هنرپیشه گریه کنه زشته؟
من گریه کردم...
×××
اسد فیلم پری اصلاً شبیه هامون نبود؛ آرامش عمیق چهره و نگاهش تناسبی با آن شور و سرگشتگی نداشت، اسد یعنی هامونی که پیر شده است؟ نه بابا... هامون به پیری نمیرسد که!
×××
هامون را ندیدم ، نمی دانم واقعا چرا؟ شاید چون وقتی اکران می شد خیلی کوچک بودم و بعد هم فرصتی پیش نیامد نمی دانم، این را یادم هست که خاله هر روز که از دانشگاه می آمد به مامان می گفت امروز هم دوباره هامون دیدم و مامان می خندید که تو دیوانه ای.
هامون ندیدم اما عاشق خسرو شکیبایی بودم . عاشق زنگ صدایش ، عاشق شعرهای سهراب خواندنش،عاشق دوستت دارم گفتن هایش،عاشق سلام بابایی گفتنش در کیمیا، عاشق عاطفه عاطفه گفتنش در خانه سبز ، عاشق قهری اما حرف که می زنیش؛ حتی آن لحنی که می گفت سبز.
باورم نمی شود که رفته است... به نقشهایی فکر می کنم که او می توانست بازی کند، به سینمایی که دیگر مثل قبل نیست و حتما بدون او چیزی کم دارد...
×××
و من بیشتر به سینها، شینها، و همه حروف بی هویتی فکر میکنم که بعد از او در هوا رها می شوند. بی این که کسی باشد که بداند چطور باید بگویدشان، جوری بگوید، که هیچ کس دیگری نتواند...
×××
باید دید این «کاریزما»یی که شکیبایی برای مردم داشته چه فرقی با بقیهی کاریزماها دارد (اگر دارد)؟ این همه ستارهی سینما، این همه سلبریتی، آیا مثل او از مردم دل میبرند؟…
×××
کم دیدهام که کسی را به خصوص در دنیای هنر این گونه روشن فکر و عامی بپسندند و ارج نهند. جالب آن که این همه را، او با کمترین کارهای تبلیغاتی و فقط با هنرش به دست آورد. مسالهیی که می تواند برای خیلی از هنرمندان و حتا فعالان در عرصههای دیگری چون فعالیت های اجتماعی و سیاسی الگو باشد که گمان میکنند برای با مردم و در دل مردم بودن حتمن باید سطحی یا لمپن و توده زده بود و یا برای روشنفکر بودن باید طوری بود که مردم عادی او را نفهمند. او اسیر چنین دوگانهسازیهای کاذب نبود تا فراقاش چنین حسرتی عمومی و ملی را دامن زند...
×××
سلام محمدرضا
نوشته ات را خواندم و چقدر بهت حسودیم شد که تو تونسته بودی ببینیاش و گرمی نگاهش رو حس کنی ، از طرف دیگه گفتم ، نه خوب شد که فقط بازیهاش رو دیدم و از یک صفحه چارگوش گرمای روحش رو حس میکردم...
خیلی از هنرمندان رفتند... اما نمیدونم چرا احساس کردم این یکی، کمی که نه، خیلی، فرق داره... یعنی میشه باور کرد توی این دنیای گیج و کج و کولهمون ، یه آدم اینقدر دوست داشتنی باشه؟!!!
از خبر مرگش اینقدر شوکه شدم که فکر می کنم نکنه با من نسبتی داشته!!!!
برات صبر آرزو می کنم و برای خودم باور !!!!
×××
نمیدانم کی با این واقعیت کنار بیایمٍ،
بسیار عزیز از دست دادهام و به تجربه میدانم رفتن او را نیز روزی باور خواهم کرد
اما خلأیی تا ابد گوشهی دلم خواهد ماند...
×××
دو شب پیشترش باز سارا را دیده بودم. گشتاسب سارا و نادر عاشقانه را یک جنس دیگر دوست دارم. حضور، آن جا انقدر دقیق و ظریف است که با چشم غیر مسلح نمیشود دید! باید «تابلو» باشی تا ببینندت. بالاخره از یک جای نقش باید بزنی بیرون. یک چیزی که یاد آدم بیاورد داری نقش بازی میکنی. اگر خود خودش باشی، آدم یادش میرود. در جان آدم مینشینی ولی بدون این که آدم بفهمد.
شاید همین است که امروز این قدر حیرت کردهایم. خبر نداشتیم تا کجا در جانمان نشسته…
آره! لاکردار، بیخبر تکهای از وجود خودمان را کنده و با خودش برده که این قدر میسوزد. مثل یک زخم عمیق.
زخم، عمیق که باشد هیچ وقت خوب خوب نمیشود. بالاخره از سوز میافتد، ولی جاش میماند تا آخر عمرت.
×××
پریدی توی آب حمید! و این دفعه علی جونی نکشیدت بالا تا یه نفس بکشی و دوباره جون ما هم بیاد سر جاش و نفس بکشیم. نکشیدت بالا تا بیست سال با تو نفس کشیدن یهو تالاپ! ما چه نسل بدبختی هستیم که اسطوره مون 20 سال عمر می کنه؟ و حالا ما آویخته ها...
رفقای هامون باز قدیمی. فیلم نامه های هامونتان را بیاورید و جمله آخر را تصحیح کنید: هامون دیگر نفس نمی کشد...
×××
به قول شما ... حقمان نبود ...
×××
قرار نبود بنویسم رفتهای.
قرار نبود بگویم به همه رفتهای...
قرار نبود اینهمه زود...
خسرو... آقای خسرو شکیبایی!
از همین حالا
دلم برایت
تنگ شده.
×××
×××
×××
از میان پستها و کامنتهای وبلاگهای: خوابگرد - احسان - کوچه بیدار و درخت - شمال از شمال غربی- ملکوت - ساغر – ایمایان - درخت بدون سایه - گیتی - مانا - به همین سادگی - هبوط ناتمام - ناتور - مرور - شازده کوچولو- محسن - محبوبه – نفیسه – پدرام – مسعود - شمال از شمال غربی – مهدی - بابونه – زیتون – وفا و صفا و...
* از دیالوگهای فیلم هامون (یکی از مهمونای نمایشگاه مهشید با اشاره به یکی از تابلوهای مهشید میگه «شما انفجار رنگ آبی رو در زمینهی سفید ببینید»)